ویلیام جیمز (William James، زاده ۱۱ ژانویه ۱۸۴۲) فیلسوف آمریکایی و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم بود. وی در زمینه روانشناسی و فلسفه مطالعات عمیقی داشت و به عنوان پزشک نیز به فعالیت مشغول بودهاست. فلسفه پراگماتیسم وی را عملگرایی» یا اصالت دادن به عمل» در زبان فارسی ترجمه کردهاند؛ ولی در یک نگاه اجمالی ویلیام جیمز منشأ حقیقت را در سودمند بودن» یک امر یا قضیه میدانست. حقیقت به چیزی اطلاق میشود که سودمند» یا عملی» باشد. چیزی که سودمند» نیست نمیتواند حقیقت» باشد. پراگماتیستها معتقد بودند هدف ما نباید کشف حقیقت و رسیدن به آن باشد بلکه همین که سودمندی و منفعت خود را برساند نشانه صحیح بودن آن و حقیقت است. مثلاً وقتی به زغال داغ که سوزنده است دست نمیزنیم این عملاً برای ما سودمند است پس حقیقت است. به همین منظور طرفداران این مسلک را امروزه عملگرا» ها مینامند. در زبان روزمره به چیز یا کسی که به منافع قابل دسترسی کوشش میکند عادتاً پراگماتیست» میگویند.
ژان مارتن شارکو یک عصبشناس و استاد آسیبشناسی آناتومی اهل فرانسه بود.
ژان مارتین شارکو (۱۸۲۵-۱۸۹۳) که در سال ۱۸۵۳ درجهٔ .M.D خود را از دانشگاه پاریس دریافت کرد، در همان دانشگاه در سمت استاد تشریح مرضى در سال ۱۸۶۰ مشغول به کار شد. انتصاب او در سالپتریه در سال ۱۸۶۲ بود وى در آنجا کلینیک معروف اعصاب را که در تمام اروپا و دنیا در قرن نوزدهم نمونه بود، تأسیس کرد. ژانه و فروید هر دو از شاگردان وى بودند، و بسیارى از فیزیولوژیستها که در دانشگاهها چه در زمان دانشجوئى و چه بعد از دریافت درجهٔ دکترا در بیمارستانها کارآموزى مىکردند، ترتیبى مىدادند که یک سال در کلینیک شارکو بهسر برند. |
کارى که شارکو کرد، مطالعهٔ بیماران مبتلا به هیسترى بود - سایوراتیکها - که به کلینیک مراجعه مىکردند. او نشانههاى بیمارى آن را طبقهبندى کرد. ولى توجه ویژه داشت به فلجها، بىحسى و فراموشى مرض و این حقیقت که فلج و بىحسى این بیماران بیشتر به تصور آنها راجع به ساختار جسمانى آنها مربوط و کمتر به واقعیت ساختمان بدن و اعصاب آنان است. شارکو علاقهمند به حالات غش در بیماران بود و غالباً از پدیدهٔ صرع - هیسترى چنان سخن مىراند که گوئى از یک فرآیند واحد صحبت مىکند. در اصل، فرض بر این بوده که هیستری، عمدتاً یک بیمارى جنسى در ن است؛ در زبان یونانى واژهٔ 'Hysteria' به معنى رحم است. شارکو کم و بیش با این نظریه موافق بود، و از اینرو، موفق شد که در آن واحد، دیدگاهى جدید و قدیمى داشته باشد - جدید به لحاظ اینکه پیشبینى نظرگاه فروید را که امور جنسى عامل مهمى در ایجاد رواننژندى و روانپریشى است، کرد و قدیمى از این جهت که با برداشت قدما که معتقد بودند که جنزدگان اکثراً از جنس مؤنث هستند، همسو بود. |
شارکو جهت درمان بیماران هیستریک خود، هیپنوتیزم را برگزید، البته موفقیتهائى هم نصیب او شد. از آنجا که هیسترى و هیپنوتیزم هر دو، گونهاى مسخ شده و اغراقآمیز از انگیزههاى طبیعى مىباشند. او بدین باور بود که هیپنوتیزم از سه مرحله مىگذرد: |
۱. بىحالى (Letargy) |
۲. سقوط ناگهانى (Catalepsy) |
۳. راه رفتن در خواب (Somnobulism) |
وى کشف کرد که نشانههاى این مراحل با علائم هیسترى شباهت دارد. او مطمئن بود که علائم، تقلیدى نیست. کدام بیمار قادر است تمام این علائم را دائماً تقلید نموده و جعل کند؟ او نشانههاى هر دو حالت - هیسترى و هیپنوتیزم - را براساس واژههاى استاندارد شدهٔ پزشکى مانند تغییر وضع عضلانی، اعمال انعکاسى و پاسخهاى حسی، توصیف کرد. در این شرایط بود که وى گزارشى به آکادمى علوم در سیزدهم فوریه سال ۱۸۸۲ تقدیم کرد، در همان آکادمى که سه بار مسمریزم را رد کرده بود. شارکو با پذیرش کامل براى دادههاى پزشکى خود روبهرو شد. زمانى که این کشفیات، صورت سحرآمیزى داشت، پزشکان آن را کوبیدند، ولى آن هنگام که تفسیر فیزیولوژیائى از آن بهعمل آمد، مورد اقبال قرار گرفت. |
تشابه بین نشانههاى هیپنوتیزم و هیستری، شارکو را به این فکر انداخت که قابلیت هیپنوتیزم شدن از ویژگىهاى هیسترى و از جهتى نشانهٔ آن است. این دیدگاه، اشتباه بود، زیرا همانطور که مکتب نانسى نشان داد، هیپنوتیزم بستگى به تلقینپذیرى دارد و تلقینپذیرى نشانهاى از بیمارى سایوروسیز نیست. البته این اشتباه، حسن اثر داشت، زیرا با دادن رنگ پزشکى به پدیدهٔ هیپنوتیزم، در زمانى که تأیید آکادمی، حیاتى بود، هیپنوتیزم مورد تأیید همگانى قرار گرفت و یک نسل جدیدى از متخصصین اعصاب جوان را در جهت صحیح هدایت کرد. گرچه هدف آن، بعداً نیاز به کمى تصحیح داشت. علم مملو از لحظههائى است که در آن، نظریههاى اشتباه سبب ایجاد پیشرفت واقعى شده است. |
پیر ژانه
روانپزشک فرانسوی. شهرت او بهسبب آثار جامعش در زمینۀ روانرنجوری است. نخستین تحقیقات او بر روانسُستی (ضعف روانی)متمرکز بود و این اصطلاح را برای توصیف اضطراب، هراسو اختلالات وسواسیبهکار برد. نظریۀ جامعی دربارۀ رشد تدوین کرد، مبنی بر اینکه رفتارهای نابهنجار و روانپریشیها ناشی از شکست شخص در یکپارچهسازی کامل عملکردهای روانشناختی وابسته به یک مرحلۀ خاص از رشد است. ژانه زمانیکه دانشجوی ژان مارتن شارکوبود به مطالعۀ رواننژندی و درمان آن با هیپنوتیسمعلاقهمند شد. از ۱۸۹۵ مدیر مطالعات روانشناسی تجربیدر سوربونبود و پس از آن استاد روانشناسی تطبیقیو تجربی در کولژ دو فرانس شد (۱۹۰۲ـ۱۹۳۶). از مهمترین آثار اوست: روانرنجوری و عقاید ثابت(۱۸۹۸)؛ وسواس و ضعف روانی (۱۹۰۳)؛ روانرنجوریها (۱۹۰۵).
ویلهلم وونت یکی از ماندگارترین چهرههای روانشناسی است و توسط بسیاری از روانشناسان پدر روانشناسی محسوب میشود. در دههی ۱۹۷۰ یادداشتهای روزانهی همسر وونت، سوفی، پیدا شدند و مطالب بسیار تازهای را دربارهی زندگی وونت آشکار ساختند. وونت همیشه نگران بد فهمیده شدن و بعد معرفی شدن بود اما به نظر میرسد که در نهایت به سرنوشت دچار شد. ادوارد تیچنر مهمترین دانشجوی او وقتی کارهای ویلهلم وونت را به انگلیسی ترجمه کرد بیان کرده بود که کارهایش دقیقاً کپی برابر اصل وونت است اما نوشتههای آلمانی وونت روایت دیگری را مطرح میکند. تیچنر به صورت دلبخواهی قسمتهایی از نوشتههای وونت را ترجمه کرده بود که با دیدگاه خودش هماهنگی داشت و این چنین بود که ویلهلم وونت دچار سرنوشت بد فهمیده شدن و بد معرفی شدن شد.
ویلهلم وونت نخستین سالهای عمرش را در شهرهای کوچک نزدیک مانهایم آلمان گذراند. کودکی او را تنهایی و رؤیاپردازی دربارهی نویسندهی مشهور شدن رقم میزد. وونت دانشآموز درسخوانی نبود و در مدرسه نمرههای ضعیفی میگرفت.
در سالهای جوانی ویلهلم وونت تصمیم گرفت که پزشک شود و در سال ۱۸۵۵ از دانشگاه هایدلبرگ درجهی دکتری خود را دریافت کرد. در جریان پژوهشهای مربوط به فیزیولوژی مفهومی از روانشناسی به عنوان یک علم آزمایشی مستقل در ذهن ویلهلم وونت شکل گرفت. او مدتی با جونز مولر و هرمان هولمهولتز همکاری کرد. به نظر میرسد همکاری با این تن به شدت بر کارهای وونت در روانشناسی آزمایشی تأثیر گذاشته است.
ویلهلم وونت اندیشههای خود را در کتابی با عنوان خدمتهایی به نظریهی ادراک حسی که به صورت بخش بخش بین سالهای ۱۸۵۸ و ۱۸۶۲ منتشر شد ارائه کرد. او آزمایشهای اصیل خود را در آزمایشگاه ناقصی که در خانه ساخته بود انجام میداد و دیدگاههای خود را در مورد روشهای مناسب برای روانشناسی جدید ارائه میداد. اولین بار در این کتاب اصطلاح روانشناسی آزمایشی را نیز به کار برد. کتاب ویلهلم وونت همراه با کتاب عناصر پسیکو فیزیک فخنر اغلب شاخص تولد واقعی علم جدید به شمار میرود.
سال بعد ویلهلم وونت سخنرانیهای مربوط به ذهن انسانها و حیوانها را منتشر کرد. این کتاب ۳۰ سال بعد به انگلیسی ترجمه شد و تا مدتها بعد از مرگ وونت در ۱۹۲۰ بارها تجدید چاپ شد. در ۱۸۶۷ در دانشگاه هایدلبرگ به تدریس زمینهی روانشناسی فیزیولوژیک پرداخت. البته منظور از واژهی فیزیولوژیک در آلمان آن زمان مترادف با آزمایشی بود بنابراین وونت اولین مدرس روانشناسی آزمایشی یا تجربی بود. در سال ۱۸۸۱ دست به انتشار مجلهی مطالعات روانشناختی زد که در آغاز نام آن را مطالعات فلسفی گذاشته بود.
ویلهلم وونت از همه بیشتر به عنوان پدر روانشناسی شناخته شده است. چرا وونت؟ افراد دیگری مانند هرمان ون هولمهولتز، گوستاو فخنر، و ارنست وبر در روانشناسی عملی اولیه نقش داشتنند اما چرا آنها مفختر به پدر روانشناسی نشدهاند؟
ویلهلم وونت به این علت که اولین آزمایشگاه روانشناسی تجربی را پایهگذاری کرد از سایرین مشهورتر شده است. این آزمایشگاه اغلب به عنوان آغاز رسمی روانشناسی به عنوان یک علم مجزا و متمایز در نظر گرفته شده است. وونت با تأسیس آزمایشگاهی که در آن از روش علمی برای مطالعهی ذهن و رفتار انسان استفاده میشد روانشناسی را از آمیختگی به فلسفه و بیولوژی جدا کرد و آن را رشتهی منحصر به فردی ساخت.
علاوه بر اینکه ویلهلم وونت روانشناسی را به یک رشتهی مجزا تبدیل کرد شاگردانی نیز داشت که خودشان روانشناسان تأثیرگذاری شدند. به عنوان مثال ادوارد تیچنر مؤسس ساختارگرایی شد، جیمز مککین کتل اولین پروفسور روانشناسی ایالات متحده شد و استانلی هال اولین آزمایشگاه روانشناسی تجربی در آمریکا را تأسیس کرد. از شاگردان دیگر او میتوان به چار اسپیرمن، چار جود، و هوگو مونتسربرگ اشاره کرد.
ویلهلم وونت یک روانشناس آلمانی بود که اولین آزماشگاه روانشناسی را در سال ۱۸۷۹ در لایپزیک آلمان تأسیس کرد. این رویداد عموماً به عنوان آغاز رسمی روانشناسی شناخته میشود. علاوه بر این وونت اولین کسی بود که خود را روانشناس معرفی کرد. ویلهلم وونت اغلب با مکتب ساختارگرایی شناخته میشود در حالیکه این ادوارد تیچنر دانشجوی وونت بود که ساختارگرایی را شروع کرد. وونت همچنین تکنیکی را بوجود آورد که دروننگری نامیده میشد. در این تکنیک به آزمودنیها آموزش داده میشد که محتوای افکار خود را مطالعه و گزارش کنند.
ویلهلم وونت در ۱۹۸۴ کتابی با عنوان روانشناسی فیزیولوژیک به رشته تحریر در آورد که به ایجاد روش آزمایشی در پژوهشهای روانشناختی کمک کرد. بعد از اینکه وونت هیئت علمی دانشگاه لایپزیک شد یکی از دو اولین آزمایشگاههای تجربی در آن زمان را تأسیس کرد. اگرچه سومین آزمایشگاه نیز کاملاً وجود داشت زیرا ویلیام جیمز یک آزمایشگاه در هاروارد راهاندازی کرد که تمرکزش بر بیشتر بر آموزش بود تا آزمایش. جی استانلی هال اولین آزمایشگاه روانشناسی تجربی را در دانشگاه جانهاپکینز راهاندازی کرد.
ویلهلم وونت اغلب به مکتب فکری ساختارگرایی مرتبط میشود که شامل توصیف ساختارهایی است که ذهن را تشکیل میدهد. ساختارگرایی به عنوان اولین مکتب فکری روانشناسی شناخته میشود. او معتقد بود که روانشناسی مطالعهی تجربههای هشیار است و مشاهدهکنندگان آموزشدیده میتوانند به طور دقیق افکار، احساسات و هیجانهای خود را از طریق دروننگری گزارش کنند.
علاوه بر این، ویلهلم وونت یک ژورنال روانشناسی با نام مطالعات روانشناختی پایهگذاری کرد. در رنکینگ سال ۲۰۰۲ در مورد تأثیرگذارترین روانشناسان قرن نوزدهم ویلهلم وونت در جایگاه ۹۳ قرار گرفت.
ایوان پاولوف
عصبشناس، فیزیولوژیست، روانشناس و پزشک روس است که در سال ۱۹۰۴ برنده جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی شد. شهرت وی بیشتر بهواسطه کارهای او در زمینه بازتاب شرطی ناشی میشود. وی نویسنده کتابهای مهم و مرجع در علم روانشناسی از جمله گفتارهایی درباره بازتابهای شرطی بیست»، پنج سال مطالعه عینی بر روی فعالیتهای عالی عصبی حیوانات»، غدههای گوارشی» و. است.
گرچه یافتههای پاولوف در نهضت رفتارشناسی نقش اساسی داشت، اما پاولوف رفتارگرا نبود، بلکه یک روانشناس تجربی-آزمایشگاهی است و بهحق میتوان او را پدر روانشناسی آزمایشگاهی» دانست.
امروزه از یافتههای او در علم بازتابشناسی (reflexology) استفاده میشود. دورانی که در قید حیات بود بهعنوان ایجاد کننده یک
اسلام در روسیه از نظر اهمیت و تعداد پیروان، در
مقام دوم پس از مسیحیت قرار دارد.
اسلام دومین دین بزرگ در جمهوری فدراتیو روسیه است. پیشینه ورود اسلام به روسیه
به قرن 7 هجری قمری باز میگردد و نتیجه آن جمعیتی حدود 15 تا 20 میلیونی مسلمانان در
روسیه کنونی است. بیشتر مسلمانان در مناطقی بین دریای سیاه و دریای خزر زندگی میکنند.
اسلام به عنوان
دومین دین روسیه در تاریخ روسیه ریشه دارد. مسلمانان روسیه متعلق به بیش از 40 گروه
قومی و قبیلهای هستند.
در همه هویتهای ملی شاهد ابعاد مختلفی همچون بعد اجتماعی(مای ملی )، بعد
تاریخی(آگاهی مشترک افراد جامعه از گذشته تاریخی، احساس دلبستگی به آن و احساس هویت
تاریخی)، بعد جغرافیایی(نگرش مثبت به آب و خاک)، بعد فرهنگی(مجموعه ذهنی و روانی
مشترکی که در گذشته تاریخی شکل گرفته) و بعد ی هستیم. در ملتهای مختلف و در دوره-
های تاریخی مختلف ممکن است یکی از اینها برابعاد دیگر غالب شود و در هویت ملی مهمترین نقش را بازی کند. از سوی دیگر، برخورداری از دین و تعالیم مذهبی مشترک، پایبندی و وفاداری
به آن، اعتقاد و تمایل به مناسک و آیینهای مذهبی فراگیر در فرآیند شکل دهی هویت ملی بسیار
مؤثر است.
پیش از ایوان پاولوف فیزیولوژیست روس، وظیفهٔ اصلی سیستمِ عصبی را بهطور کلی ایجادِ هماهنگی بینِ بخشهای مختلفِ بدنِ موجود زنده میدانستند. چار شرینگتون این عمل را عمل وحدت بخشندهٔ سیستمِ عصبی مرکزی» مینامید. اما پاولوف بر نیاز به بررسی قسمتی دیگری از فیزیولوژی دستگاه عصبی که بسیار با اهمیت بود تأکید میکرد. از نظر پاولوف، سیستم عصبی اساساً به ایجادِ ارتباط، نه فقط بین قسمتهای منفردِ بدنِ موجودِ زنده که تابحال سر و کار ما عمدتاً با آنها بوده، بلکه به ایجادِ ارتباط بینِ موجود زنده و پیرامونش میپردازد.
به عبارت دیگر کارکرد اصلی سیستم عصبی مرکزی، تنها تنظیمِ طرزِ کارِ قسمتهای مختلفِ بدنِ موجودِ زنده در رابطه با یکدیگر نیست، بلکه تنظیمِ طرزکار موجودِ زنده بهطور کلی در رابطه با محیط نیز بر عهدهٔ این سیستم میباشد. موجودِ زنده در جریانِ فعالیت خود و از طریق کارکردِ سیستم عصبی پیچیدهاش، پیچیدهترین روابط را با محیطِ خود بر قرار میکند. از طریق این روابط است که موجود زنده میتواند در محیطِ خود زندگی کند، نیازمندیهایش را بدست آورد و نسبت به شرایطِ معین به طریقی خاص واکنش نشان دهد.
کارل گوستاو یونگ روانپزشکی بود که از طریق کاوش اعماق و اسرار روان آدمی، دانش بشری را به زوایای مبهم درون پیچیده انسان رهنمون کرد.
مطالعه عمیق او بر ساخت شخصیت انسان، این نکته را روشن کرد که تلاش برای تبیین و تغییر رفتار آدمی در قالب فرمول ساده محرک و پاسخ (S-R) آنچنان که رفتارگرایان می پنداشتند، میسر نیست. غفلت از درون پرسر انسان، روان شناسی را در تبیین پدیده هایی چون رسوم و عادات انسانی، مراسم دینی و مذهبی، عرفان، کمال جویی آدمی، ذخایر گسترده اساطیری، نمادها و نشانه های سمبلیک، رویا و… ناتوان می سازد.
کارل گوستاو یونگ با بنیانگذاری روان شناسی تحلیلی از طریق توجه عمیق به محتوای رویاهای بیماران و تحلیل آنها و نیز از طریق گردآوری اطلاعات گسترده ای از مراسم و باورهای دینی اقوام و مذاهب گوناگون و نیز با توجه به مفاهیم سمبلیک اساطیر، نظریه ای در باب ساخت شخصیت انسان تدوین و ارائه کرد. این نظریه همراه ارائه نظریه روانکاوی فروید و اندکی پس از آن ارائه شد. فروید و یونگ در سال ۱۹۰۶ از طریق مکاتبه، ارتباطات اولیه علمی خویش را آغاز کردند. این ارتباط بعدها تا آن حد گسترش پیدا کرد که فروید برای ادامه و گسترش روانکاوی یونگ را جانشین خود معرفی کرد. البته این ارتباط دیری نپایید و یونگ به دلیل اختلاف عقیده با فروید در سال ۱۹۱۴ از او جدا شد و مکتب خویش را مستقلا ادامه داد و ارائه کرد.
نخستین عاملی که موجب جدایی آن دو شد این بود که فروید با باور در عمیق خود بر اصالت غریزه جنسی، روش تحقیق خویش در روان شناسی را نیز با این باور درآمیخته و از این طریق بین فرضیه تحقیق و روش آن آمیختگی و اختلاط ایجاد کرده بود. یونگ خود در این باره چنین می گوید: نخستین دلیل قطع همکاری این بود که فروید روش تحقیق خود را با نظریه ای که درباره جنسیت داشت مخلوط و یکی می کرد و این چیزی بود که نمی توانست مورد قبول من باشد».
دلیل دیگری که باعث جدایی آن دو شد این بود که فروید محتویات ناخودآگاه آدمی را مجموعه ای از افکار و احساسات و خاطرات ناپسند آدمی می دانست که از طریق واپس زنی» از خودآگاه به ناخودآگاه فرستاده شده اند. یونگ مفهوم ناخودآگاه آدمی را بسیار گسترده تر از این معنا می دانست. او علاوه بر خاطرات ناپسند، عناصر شخصی دیگری چون خاطره های فراموش شده و همه اموری که هنوز آمادگی به خودآگاه آمدن را ندارند، را نیز از محتویات ناخودآگاه می شمرد.
او علاوه بر این، معتقد به وجود ناخودآگاه جمعی» به عنوان ناخودآگاه مشترک بین تمامی انسان ها بود. او معتقد بود محتویات این ناخودآگاه همان مفاهیم کهن هستند که از طریق اجداد گذشته آدمی و حتی اجداد حیوانی به انسان به ارث رسیده اند: مفاهیم کهن تجربیات نیاکان ماست که تبدیل به بار وراثتی شده و از طریق مکانیسم انتقال وراثت، به نسل های انسانی منتقل می شود. برای مثال ترس از تاریکی که به عنوان یکی از صفتهای رفتاری انسان امروز شناخته می شود، حاصل تجربه آسیبهای مکرری است که نیاکان آدمی در دورترین اعصار زندگی خویش از تاریکی متحمل شده اند.
این تجربیات بوده است که به نسلهای بعد منتقل شده و به عنوان یک صفت مشترک جمعی بین انسان ها به چشم می خورد. یونگ محتویات ناخودآگاه را منشائ وضع و حالی برای انسان می داند که رفتارهای آدمی را تعیین می کند. در باورهای دینی و مراسم مذهبی، انگیزه اصلی در مفاهیم کهن نهفته است. باور به مبدا کل، به زعم یونگ به عنوان یک مفهوم کهن زیربنای باور به خداوند در ادیان را می سازد. از سوی دیگر طراحی انسان برای آینده و پویش راه کمال، او را به سوی دیگر طراحی انسان برای آینده و پویش راه کمال، او را به سوی باور جهان آخرت می کشاند.
از آنجا که انسان می خواهد به غایات و اهداف والایی در زندگی خویش دست یابد و نیز از آنجا که عمر کوتاه آدمی به او فرصت نمی دهد تا به این اهداف نایل گردد، لذا عقیده یافته است که می تواند در عالم پس از مرگ به این کمال مطلوب دسترسی پیدا کند.
باور به مبدا کل به زعم یونگ، به عنوان یک مفهوم کهن زیربنای باور به خداوند در ادیان را می سازد
علاوه بر این مبدا و منتهی، مراسم مذهبی نیز ریشه در ناخودآگاه جمعی و گاه ناخودآگاه شخصی افراد دارند. چون تبیینی از دین این نکته مثبت را در بر دارد که یونگ با تیزبینی متوجه ریشه دار بودن باورهای دینی، به عنوان امری طبیعی و مشترک بین انسان ها شده است.
این دیدگاه ثابت می کند که باورهای دینی و تقید به دین در میان انسان ها و گستره بسیار آن، صرفا از طریق آموزش های اجتماعی و انتقال از طریق یادگیری صورت نمی پذیرد، بلکه پیش از آن که جامعه ما را با دین آشنا کند، عناصر دینی به عنوان بار وراثتی از نسلهای پیشین به ما رسیده و جامعه تنها در قالب ریزی این عناصر و پرورش آنها موثر است. شکست مارکسیسم پس از ۷۰ سال مبارزه رسمی با مذهب در شوروی و عقب نشینی آن از مبارزه با طبیعت دین جوی آدمی، نشانگر صحت این نقطه نظر یونگ است ؛ زیرا پایه های دینی از طریق جامعه به انسان منتقل نشده است که از همین طریق بتوان آن را زدود و با آن مبارزه کرد. نقطه ضعف دیدگاه یونگ در ارائه مفاهیم کهن، در این است که او با تاثیرپذیری از دیدگاه تحول زیستی زمان خویش، مکانیسم انتقال ویژگی های روانی را از طریق به وجود آمدن تغییراتی در ساخت وراثتی موجودات زنده در طی تحول تکاملی آنها، در طول تاریخ زندگی طبیعی تبیین کرده است و از آنجا که تلاش وی بر موروثی کردن تجربیات مکتب بوده، دیدگاه او از این لحاظ ضربه پذیر است.
از همین نقطه نیز و با تاکید بر مفاهیم کهن، تاکنون انتقادات موثری بر نظریه یونگ وارد شده است. به لحاظ تجربی و محدودیتی که علوم تحصلی در کشف روابط جهان دارند و با توجه به این که گرایش دینی در انسان برخاسته از فطرت دینی اوست که ارتباط آدمی را با خداوند ممکن و متحقق می سازد، لذا نمی توان انتظار داشت که به طریق تبیین تجربی بتوان توضیح کاملی درخصوص گرایش های دینی انسان ارائه کرد. همین اندازه که یونگ ریشه دار بودن گرایش های دینی را با نکته بینی بیان کرده، خود نشانگر توجه روان شناسان بزرگی چون او بر مبنای فطری دین است. این نکته که گرایش های فطری حاصل تجربیات بشری است که موروثی شده است، ناشی از محدودیتی است که علوم تجربی بر شناخت انسان تحمیل می کنند.
اگر بپذیریم که جهان هستی غایتی خدا نام دارد که از حیطه تجربه حسی خارج است و اگر قبول کنیم که ماده مستعد حرکت به سوی آن غایت است و در حرکت خویش به سوی خداوند، هر آن لحظه استعدادی را از خود شکوفا کرده و خصیصه ای را به منصه ظهور می رساند که گرایش های دینی در انسان از جمله این خصایص است، با این فرض دیگر نمی توان آنها را به اکتساب موروثی شده، آن گونه که یونگ به آن معتقد است منتسب دانست. امروزه شکوفا شدن ویژگی ها و خصائص روانی که در طول زمان و بنا بر ساخت درونی موجود زنده و بالاخص انسان صورت می پذیرد، در روان شناسی تحت عنوان پختگی مورد بحث قرار می گیرد، بدون این که به منشائ پیدایش این صفات اشاره ای شود.
نظریه یونگ نیز تا آنجا که گرایش های دینی را در حد توصیف و تحلیل وجود آنها و چگونگی شکفتگی آنها به تحلیل می گیرد، نظریه ای است محکم و مورد توجه، ولی آنجا که تلاش می کند اصل وجود و چگونگی پیدایش این گرایش ها را با شیوه ای تحصلی تبیین کند، ضربه پذیر می شود. علت اصلی این ضربه پذیری در این است که او سعی دارد متافیزیک را با شیوه ای فیزیکی و معقول را با شیوه ای حسی مطالعه کند.
یونگ در مجموع در مقایسه با افکار معاصران خویش چون فروید، نگاهی مثبت و موثر به انسان دارد ؛ او را اسیر گذشته خویش، آن گونه که فروید بیان می کرد نمی داند، بلکه آینده را برای انسان بالقوه روشن و امیدبخش ترسیم می کند. و چنان که از آثار او در اواخر عمر برمی آید دین را با نگرشی فراتر از نگرش صرف تجربی مورد عنایت قرار می دهد. و توجه خاص به گرایش های دینی را برای روان شناسی ضروری و اجتناب ناپذیر می داند.
تبیین فروید (1968 م، به نقل از ثلاثی، 1380 ش) از دین، اساساً بر مبنای فراگردی روان شناختی است که خودش آن را تحقّق رؤیایی آرزو می نامد. فروید (1964/ 1927 م، به نقل از ونتیس، 1995 م) دین را با نشانه های بیماری روان آزردگی وسواسی مقایسه کرد و دین را تحت عنوان روان آزردگی وسواس»، توصیف نمود. به گفته فروید، دین، یک توهّم است. دین، صورتی از تحقّق رؤیایی آرزوها یا خودفریبی ای است که از یک اراده نیرومندِ معطوف به اعتقاد سرچشمه می گیرد؛ اراده ای که نیرومندتر از خرد است.
به گفته فروید، توهّم دین، هرگونه اعتقاد درست یا نادرستی است که نه به خاطر آن که زمینه های درستی برای باور به آن وجود دارد، بلکه برای آن باورش دارند که میل یا نیاز شدید به باور کردن آن، وجود دارد. دین، از چنین باورهایی ساخته شده است. هر چند به نظر می رسد که دین، کارکردهایی برای نظم اجتماعی دارد، امّا ریشه هایش را باید در نیازهای فردی، روان شناسی و انگیزه های افراد، جستجو کرد (ثلاثی، 1380 ش).
فروید، در نظریه خود، سعی داشت که تأثیر وقایع گذشته و عوامل بیرون از بخش ناهشیار ذهن را در زندگی توضیح دهد. فروید، معتقد بود که انسان، بین آنچه می خواهد انجام دهد (بُن/ نهاد) و آنچه به وسیله والدین و جامعه به او گفته می شود و باید آنها را انجام دهد (فرامن)، کسب تجربه می کند. تضاد بین بُن و فرامَن، توسط من»، تشدید و یا تضعیف می شود. فروید، دین را پدیده ای می دانست که در رابطه کودک با پدرش ریشه دارد (آرژیل، 2000 م). به نظر فروید، مرحله مذهبی تحوّلِ نوعی بشر، با مرحله هدف گزینی در تحوّل فردی که ویژگی اش احساسات دوپهلو، نسبت به پدر و عقده ادیپ است، تقارن دارد.
بنا بر این، دین باید همان روان آزردگی وسواس آمیز و جهانی بشریت باشد که مانند روان آزردگی وسواسی کودکان، از عقده ادیپ و رابطه با پدر، سرچشمه می گیرد (ثلاثی، 1380 ش). او عقیده خدا به عنوان پدر را بر مفهوم سائق (انگیزه) فرد و نیز خاطرات و تجربیات کودکی که در آنها پدر، شخصی قدرتمند و یاری دهنده است، بنا کرد (آرژیل، 2000 م).
با تأثیر جنگ جهانی اوّل، فروید بیش از گذشته، به غریزه مخرّب انسان و این که تمدّن، تا حدّی می تواند مانع آن شود که این غرایز، به انسان ها آسیب برسانند، اعتقاد پیدا کرد. او معتقد بود که هر انسانی می خواهد غرایز خود را کند؛ امّا در عین حال، متوجّه پیامدهای این آزادی هم می شود. تمدّن، این تضاد را از طریق دین، داوری می کند. توهّم دین، ما را برای یک زندگی کننده در آینده، امیدوار و مطمئن می سازد. فروید، معتقد بود که دین، نقش بزرگی در تمدّن بشری، بازی کرده است (آرژیل، 2000 م).
فروید توضیح می دهد که زندگی، به ناگزیر، با محرومیت همراه است. از آن جا که خودِ تمدّن، مبتنی بر وانهادن کشش ها و انگیزه های غریزی است، پیامد گریپذیر آن، رنج بردن فرد از ناکامی است. تمدّن، مستم نظم و مقرّرات اجتماعی است که بدون تحمیل محرومیت بر افراد نمی تواند تحقّق پذیرد. گرایش انسان در مرحله تحوّل مذهبی، تلاش در جهت مقابله با تهدیدها و محدودیت های تحمیل شده از سوی طبیعت، از طریق انسانی کردن آنهاست.
در این مرحله، جهان طبیعی، به صورت انسانی نگریسته می شود، تو گویی که طبیعت نیز ویژگی های نوع بشر را دارد. اگر طبیعت، به گونه ای غیرشخصی نگریسته شود، نمی توان به آن نزدیک شد، با آن برخورد کرد و تماس برقرار نمود؛ امّا اگر طبیعت، با سیمای انسانی تصوّر شود، یعنی دارای اراده، آرزو، مقصود و نیت انگاشته شود، می توان بر آن تأثیر گذاشت، خشمش را فرو نشاند، دلش را به دست آور د، رشوه اش داد و ترغیبش نمود.
به عقیده فروید، در شرایط جامعه ابتدایی که دین، نخستین بار در آن پدیدار شد، یک چنین طرز تفکری در باره طبیعت، بسیار مایه آرامش و دلداری است و در واقع، گامی به پیش، در برخورد با جهان به شمار می آید. فروید، معتقد است که این شیوه برخورد با ناکامی و محرومیت، بر الگوی رابطه کودک- والدین، و بویژه بر رابطه میان کودک و پدر، استوار است. فرد می کوشد تا به همان نحو که با پدرش برخورد می کند، با جهان طبیعی نیز برخورد کند (ثلاثی، 1380 ش).
وی بر این عقیده است که کودک، با این که از پدرش هراس دارد، از سویی دیگر، مطمئن است که پدر، از او در برابر خطرهای احتمالی، محافظت می کند، در نتیجه، طبیعی است که این دو موقعیت را همانند هم بداند. انسان، نیروهای طبیعی را نه تنها به صورت اشخاصی در نظر می آوَرَد که با آنها می توان مانند همگنانش ارتباط برقرار سازد، که این امر البته نمی تواند تأثیر بیش از اندازه نیرومندی را که این نیروها بر او می گذارند، به قدر کافی توجیه کند؛ بلکه به آنها خصلت یک پدر را می بخشد و آنها را به خدایان تبدیل می کند (فروید، 1961 م، به نقل از ثلاثی، 1380 ش).
به تدریج، خدایان، کم و بیش استقلال بیشتری از طبیعت می یابند. در ذهن انسان، این اندیشه پدیدار می شود که خدایان، خودشان حاکم بر سرنوشت هستند. در این مرحله، بر کارکرد جبران کننده خدایان تأکید می شود. انسان ها بر این باورند که خدایان، محرومیت هایی را که فرهنگ، بر اثر سرکوبی و تنظیم کشش های غریزی بر آنها تحمیل می کند، جبران می سازند. در این زمان، دین، با اخلاق عجین می شود و وظیفه خدایان این می شود که کاستی ها و زیان های تمدّن را ترمیم کنند و به رنج هایی بپردازند که انسان ها در زندگی اجتماعی شان و در مراقبت از اجرای احکامِ سرپیچی ناپذیر تمدّن، برای همدیگر به بار می آورند. خود این احکام نیز سرچشمه خدایی می یابند و بر فراز جامعه بشری، جای می گیرند و به طبیعت و جهان، بسط پیدا می کنند (ثلاثی، 1380 ش). باید تأکید شود که فروید نمی گوید که همه دینداران، مانند آدم های روان آزرده هستند؛ بلکه درست بر عکس، مؤمنان، با پذیرش روان آزردگی جهانی، خودشان را از شرّ روان آزردگی شخصی رها می سازند (ثلاثی، 1380 ش).
حوزه / کتاب درآمدی بر روان شناسی دین ، نوشته کِیت مریام لووِنتال، ترجمه مهدی عیوضی، با همت انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب اسلامی ، منتشر و روانه بازار نشر شد .
به گزارش سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری حوزه»، کتاب حاضر با شیوه و متدی خاص خود به بحث و بررسی پیرامون موضوعات اساسی حوزه روانشناسی دین میپردازد، و تمامی مسائل مربوطه از تاریخچه پرفرازونشیب گرفته تا جدیدترین نظریات ارائهشده را موردبحث قرار میدهد.
مباحث روانشناسی دین در چند سال اخیر با اقبال و توجه بیشتری در کشورمان مواجه شده و صاحبنظران را بر آن داشته تا ابعاد این حوزه مطالعاتی را هر چه بیشتر بکاوند. اگرچه چند کتاب در این زمینه تألیف و ترجمهشده که هرکدام ویژگیهای خاص خود رادارند، اما این کتاب با وضوح بیان، ژرفنگری، و جامعیت، در عین حجم اندک، منبع مناسبی برای دانشجویان و علاقهمندانی که مایلاند با این حوزه مطالعات دینشناسی آشنا شوند فراهم میکند.
نویسنده کتاب "کِیت مریام لووِنتال" با لحنی قابلفهم در باب ادیان و فرهنگها در سطح وسیعی سخن میگوید. تمامی موضوعات اصلی و مهم این حوزه، از تاریخچه روانشناسی دینی گرفته تا شیوههای متعدد و جذابی که از طریق آنها باور دینی بر احساس و رفتار انسان تأثیر میگذارد موردبحث قرارگرفته است.
وظیفه روان شناسی دین، بررسی پدیده دینداری از منظر روان شناسی و توصیف و تبیین عوامل و زمینه های دینداری، ابعاد آن، سنجش و اندازه گیری دینداری و آثار و پیامدهای آن در زندگی فردی و اجتماعی است. بنابراین حوزههای دیگری که نویسنده بدان پرداخته، این موضوعات را در برمیگیرد: نیایش، پیشگویی و نودینی، ماهیت رفتار دینی، باورهای دینی و تأثیر آنها بر سلامت هیجانی، اختلالات ذهنی، رابطة بین دین و آسیبشناسی روانی، و مسئله مناقشهبرانگیز دین و تعصب.
نویسنده این کتاب ضمن بیان تاریخچه ای مختصر از روانشناسی دین و سابقه تحقیق درباره آن بر روح و فراز و نشیب این رشته علمی، به تبیین نظریه های روانشناسان درباره دین و آثار آن بر روح و روان انسان ها پرداخته است.
این کتاب همچنین علت گرایش انسانها به دین، آنچه در آن مییابند، و نحوة تأثیرپذیری سلامت هیجانی افراد و نگرش آنها نسبت به گناهِ عاطفی و حوزههای دیگر احساسات انسانی بهواسطه دین را موردبحث قرار میدهد. این حوزهها شامل روانپریشی، افسردگی، عشق و نفرت میشود؛ حوزههایی که درواقع دین و روانشناسی در آنها با یکدیگر تلاقی دارند.
احساسات مثبت و منفی، مانند احساس گناه و شرم نیز موردبحث قرار میگیرد، و در این میان شواهدی را دال بر پیوند این مسائل با بهداشت روانی، سلامت و روانشناسی ارائه میدهد.
به نام خدا
آدمیاصالتاًحیوانی مذهبی است.زیست شناسی اساساًکاری با دین ندارد ودین هم تاآنجا که مامیدانیم به هیچ وجه مبتنی بر زیست شناسی نیست.داروین مشاهده گری بسیار دقیق بود ودر نظریهی اوحقیقت مهمی وجود داشت واگر خوب فهمیده میشد هیچ نکتهی الحادی ای در آن نبود.اگر پیرو داروین هستید دلم به حالتان میسوزد چون ممکن نیست که پیرو داروین ودرعین حال مسیحی باشید. درحقیقت کسی که نحوه ی کار خدا را درجهان پدیده ی ما بر ما آشکار میکندشایشته ی آن است که بهترین معلم دینی نامیده میشود.
نقلقولهای بالا زیست شناسی رابه دین ربط میدهند.نقطه اشتراک آنها را هِرن(۱۹۶۸)به خوبی بیان کرده است:"شاید در هیچ عرصه ی دیگری جز زیست شناسی رویارویی میان مسیحیت وعلم تا بدین حد موجب سوءتفاهم نبوده وچنین زخم های عمیقی برجای ننهاده است"
اگر اصلاً محل نزاعی میان روانشناسی و دین وجود داشته باشد هماک نظریه ی تکامل است.در۱۸۵۶که داروین اصل انوال خودرا منتشر کرد دین گرایان محافظه کار بی درنگ به او حمله ور شدند.
ارتباط میان دین وزیست شناسی به لحاظ تاریخی منوط به نظریه ی تکامل بوده است اندکی پس از آن که داروین آرای خود را مطرح کرد جامعه ی مذهبی دچار اختلاف شد و عجیب آن که محافظه کاران در هر دوسوی دعوا حضور داشتند.یک گروه تکامل را خطری هولناک برای ایمان میدیدند زیرا تمایز میان انسان وسایر جانوران را کنار میگذاشت. طرفداران مذهبی داروینیسم نظریه ی تکاملی را شاهدی شگفت آور بر شیوه ی کار خدا از طریق قوانین طبیعی میدانستند. دامنه ی این نبرد به قرن ۲۱ هم کشیده شده است.
مسائل اصلی همان است که بود اما درجهان معاصر جریان اصلی علم از جایگاه مهم تری برخوردار است.
دین اگرچه به ظاهر بسی دور از زیست شناسی است درعمل از بسیاری جهات با آن ارتباط دارد.
درباره این سایت